فقط حال حال عشق وحال

خدایا!!!میگویند:جهنمت فرداست پس چرا امروز میسوزم...!؟

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:0 توسط معین|

 

نــَـه بــــه دیــروز هــآیی کـــه بودی می اندیشــَمــ

نـــَـه بـــه فـــــَــردآهــآیی کـــه شــآیـَـد بیــــآیی

میخـــــــوآهــَـم امـــروز رآ زنــدگـــی کــُنــمــ

خواســـتی بــآش....

خواســـتی نَبــآش....

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:42 توسط معین|

سلامتیه اون پسری که . . .
 
 
۱۰ سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .
 
۲۰ سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . .. 
 

۳۰ سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه . . .
 
باباش گفت چرا گریه میکنی ؟
 
گفت : آخه اونوقتا دستت نمیلرزید . . .
 

پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته هاهم
 
میتوانند مرد باشند

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:35 توسط معین|

به سلامتی اونایی که خیلی تنهان! نه که نمی تونن با کسی باشن

فقط دلشون نمیخواد با هرکسی باشن!

***********************

به سلامتی دوست نازنینی که گفت:

قبر منو خیلی بزرگ بسازین….!!

چون یه دنیا آرزو با خودم به گور میبرم!

***********************

به سلامتی اونی که واسه رفتنش گریه کردم

 

و اون رفت واسه رفیقاش تعریف کرد باهم خندیدن!

***********************

به سلامتی دلی که هزار بار شکست ولی شکستن رو یاد نگرفت!

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:31 توسط معین|

 

خدایا...

 

حواست هست؟

 

صدای هق هق گریه هام

 

از همان گلویی می آید که...

تو از رگش به من نزدیک تری...!

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:29 توسط معین|

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟
پسر: آره عزیز دلم . . .
دختر: منتظرم میمونی ؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم . .
دختر: خیلی دوستت دارم . .
... پسر: عاشقتم عزیزم . .

بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد ..
پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی . .
دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت؟
پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درند که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟!!
چرا به من کسی چیزی نگفته بود .. بی امان گریه میکرد . .

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:22 توسط معین|

خــُـدایـــا !

یــا کـسـی رو بـهـمـون نــَـده

یــآ اگــر مــیــدی دیــگــه ازمــون نــگــیــرش !!!

آخــه آدمـــا هـــم هــدیـــه شـــون رو پــس نــمــیــگــیــرن

تــُــو کــه خـــدایــی . . .

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:16 توسط معین|

امشب خسته تر از هر روزم

کاش میشد گوشه ای می نوشتم

خدایا خیلی خسته ام” ، فردا صبح بیدارم نکن

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:35 توسط معین|

 

آهاى تویى که دارى جاى منو میگیرى یادت باشه :

کم حوصله است...

شاید به ظاهر جدى باشه ولى قلب مهربونى داره...

بد قول نیست اما گاهى گرفتار است...

تو دار است...

خسته که باشه بهتره تنهاش بزارى...
 
اگه بخواد باهات حرف بزنه خودش میگه...
 
او همه چیزِ من است حق ندارى اذیتش کنی ...!!!

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:5 توسط معین|

 مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!
نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:53 توسط معین|

 

میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌های ساده 
 

تو اضطراب عشق و گناه بی‌اراده 

بی‌عشق عمر آدم بی‌اعتقاد می‌ره 
 

هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره 

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:47 توسط معین|

تو با منی

اما من تنها نشسته ام

تو در قلبمی

اما من دل شکسته ام

 

آنقدر دلم گرفته

که اینجا با غمهام جا مانده ام

من پر از دردم و خسته

اما دل تو حتی

یه ذره هم دلتنگ من نیست

خیلی بی معرفتی .

.....

جان

 

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:43 توسط معین|

گاهی اوقات تنها باشی بهتر است...

باور کن بعضی ها تنها ترت میکنند...

 

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:41 توسط معین|

تو که میدانستی با چه اشتیاقی…خودم را قسمت میکنم

پس چرا …زودتر از تکه تکه شدنم…جوابم نکردی…برای

خداحافظی …خیلی دیر بود…خیلی دیر !!

 

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:36 توسط معین|

اولین بار که گفتی دوستم داری گریه ام گرفت…

 

حالا اگر کسی بگوید دوستم دارد ؛ خنده ام میگیرد…

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:34 توسط معین|

بعضی وقتا تو دعوا فقط باید نگاه کنی !

سکوت کنی !

فحشاشو بده و بهونه هاشو به جون بخری !

تموم که شد بغلش کنی و اروم در گوشش بگی :

با من نجنگ ، من دوست دارم ♥

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:29 توسط معین|

حواست نبود ، که آمدم ... 

حواست نبود ، که ماندم..... 

حواسم نبود ، که با من نیامدی ... 

حواسم نبود ، که پیشم نماندی.... 

...حواسمان نیست که داریم تبدیل به خاطره میشویم .... 

چرا هیچ کس حواسش به ما نیست...!!

نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت 16:40 توسط معین|

انقدر پیش این و اون از خوبی هات تعریف کرده بودم

که وقتی سراغتو میگیرن, خجالت می کشم بگم: 

تنهام گذاشت رفت


نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت 16:35 توسط معین|

یادت هست مادر؟

اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی؛ تا یک لقمه

بیشتر بخورم یادت هست؟

شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران

میگفتی بخور تا بزرگ بشی

آقا شیره بشی... خانوم طلا بشی

و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته

باشم قورت بدهم حتی

بغض های نترکیده ام....♥

نوشته شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:44 توسط معین|

 

دوست داشتن را با تمام وجود يادش دادم...

ولي او رفت..

و امتحانش را به ديگري پس داد..

نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:14 توسط معین|

 

خدایا


خدایـــا من از تو معجزه میخواهم


معجزه ای بزرگ درحد خدابودنت ....


توخود بهتر میدانی


معجزه ای که اشک شوقم راجاری کند


ناامید نیستم فقط دلتنگم...

 

نوشته شده در شنبه 20 آبان 1391برچسب:,ساعت 1:10 توسط معین|

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
فونت زيبا ساز                                                

نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1398برچسب:,ساعت 21:47 توسط معین|

یه روز دروغ به حقیقت گفت : میای بریم شنا کنیم؟

حقیقت ساده و زود باور پذیرفت

آنها کنار دریا رفتند حقیقت تا لباس هایش را در آورد دروغ آنها را دزدید و فرار کرد .

از آن به بعد حقیقت عریان و زشت است ولی دروغ در لباس حقیقت زیباست.

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:22 توسط معین|

نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط معین|

استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا می خواند و سئوال را مطرح

 

میکند: شما در قطاری نشسته‌اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت

ی کند و ناگهان شما گرما زده می شوید، حالا چکار می‌کنید؟ 

دانشجوی بی‌تجربه فورا جواب می‌دهد...


:ادامه مطلب:
نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:5 توسط معین|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت