فقط حال حال عشق وحال

خدایا!!!میگویند:جهنمت فرداست پس چرا امروز میسوزم...!؟

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
فونت زيبا ساز                                                

نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1398برچسب:,ساعت 21:47 توسط معین|

زمانی حرف بزن که ارزش حرفت بیشتر از سکوتت باشه
و زمانی دوست انتخاب کن ، که ارزش دوستت بیشتر از تنهاییت باشه

نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 21:7 توسط میلاد|

 

اگر کسی مرا خواست

بگویید رفته باران ها را تماشا کند .

و اگر اصرار کرد ،
... ...
بگویید برای دیدن ِ طوفان ها

رفته است !

و اگر باز هم سماجت کرد ،

بگویید

رفته است تا دیگر بازنگردد
اخر او عاشق است وبدنبال عشقش رفته

نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 21:7 توسط میلاد|

ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺗﻼﻓﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ، ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪ

نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 20:55 توسط میلاد|

عروسي مان خوب برگزار شد
حالا در خانه خودمان نشسته ايم و اين اولين شب آرامش ماست، هنوز لباس عروس و کت شلوار دامادي بر تن مان است، خسته ايم و اين شيرين ترين خستگي دنياست که پس از سال ها به هم رسيده ايم
با همان لباس عروس برميخيزد و 2 نخ سيگار مياورد و روي پاهايم مينشيند ، يکي بر لب من و ديگري بر لب او
چشم هايمان ميخندد
ميدانيم امشب چه خبر است و اين هم شيرين ترين سيگار دنيا خواهد شد
... چشم در چشم، دست در دست و چند پک عميق و فضاي خانه مه آلود ميشود
ناگاه لاي انگشتانم داغ ميشود و از اين روياي شيرين بيرون مي آيم
يادم مي آيد تو سال هاست که رفته اي بي معرفت و من هنوز با هر نخ سيگار غرق روياي تو مي شوم

نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 20:50 توسط میلاد|

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:0 توسط معین|

 

سکوت اتاقم را دوست دارم

 

و آنرا حتی با صدای ترکیدن بغضم نخواهم شکست

 

بغضم را فرو خواهد خورد اما سکوت را ادامه خواهم داد

 

تاریکی مطلق اتاقم را با هیچ نوری از بین نخواهم برد

 

حتی با برق نگاهم

 

چشم هایم را مدت هاست به روی همه چیز بسته ام

 

چرا که تاریکی اتاقم کمرنگ نشود

 


 

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:24 توسط وحید|

 

                      ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺑﺎﺷﺪ ؛
                      ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ !
            ﺍﺷﮏ ﻣﻲ ﺩﻭﺩ ﺗﺎ ﮔﻮﺷﻪ ی ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ....
                 ﻭ ﺳُﺮ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﺭﻭﻱ ﮔﻮنه ات...

 

 

 

 
نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:47 توسط وحید|

 

عکس های زیبای عاشقانه رمانتیک

   از من می پرسی چرا این روزها این قدر آرامم و من لبخند می زنم


              آخر تو بگو مگر آرامش کنار تو دلیل هم می خواهد

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:38 توسط وحید|

 

نــَـه بــــه دیــروز هــآیی کـــه بودی می اندیشــَمــ

نـــَـه بـــه فـــــَــردآهــآیی کـــه شــآیـَـد بیــــآیی

میخـــــــوآهــَـم امـــروز رآ زنــدگـــی کــُنــمــ

خواســـتی بــآش....

خواســـتی نَبــآش....

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:42 توسط معین|

سلامتیه اون پسری که . . .
 
 
۱۰ سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .
 
۲۰ سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . .. 
 

۳۰ سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه . . .
 
باباش گفت چرا گریه میکنی ؟
 
گفت : آخه اونوقتا دستت نمیلرزید . . .
 

پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته هاهم
 
میتوانند مرد باشند

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:35 توسط معین|

به سلامتی اونایی که خیلی تنهان! نه که نمی تونن با کسی باشن

فقط دلشون نمیخواد با هرکسی باشن!

***********************

به سلامتی دوست نازنینی که گفت:

قبر منو خیلی بزرگ بسازین….!!

چون یه دنیا آرزو با خودم به گور میبرم!

***********************

به سلامتی اونی که واسه رفتنش گریه کردم

 

و اون رفت واسه رفیقاش تعریف کرد باهم خندیدن!

***********************

به سلامتی دلی که هزار بار شکست ولی شکستن رو یاد نگرفت!

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:31 توسط معین|

 

خدایا...

 

حواست هست؟

 

صدای هق هق گریه هام

 

از همان گلویی می آید که...

تو از رگش به من نزدیک تری...!

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:29 توسط معین|

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟
پسر: آره عزیز دلم . . .
دختر: منتظرم میمونی ؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم . .
دختر: خیلی دوستت دارم . .
... پسر: عاشقتم عزیزم . .

بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد ..
پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی . .
دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت؟
پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درند که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟!!
چرا به من کسی چیزی نگفته بود .. بی امان گریه میکرد . .

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:22 توسط معین|

خــُـدایـــا !

یــا کـسـی رو بـهـمـون نــَـده

یــآ اگــر مــیــدی دیــگــه ازمــون نــگــیــرش !!!

آخــه آدمـــا هـــم هــدیـــه شـــون رو پــس نــمــیــگــیــرن

تــُــو کــه خـــدایــی . . .

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:16 توسط معین|

 
 

 

خواب دیدم در خواب با

 

خدا

 گفتگویی داشتم.

 

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟

 

 

گفتم : اگر وقت داشته باشید.

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:31 توسط وحید|

 

 

از نبودنت گلایه ای نیست


تو  مقصر نبودی ..

من عاشق نیستم 


وگرنه هزار و یک راه بود برای پابند کردنت …

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:21 توسط وحید|

تو با منی

اما من تنها نشسته ام

تو در قلبمی

اما من دل شکسته ام

 

آنقدر دلم گرفته

که اینجا با غمهام جا مانده ام

من پر از دردم و خسته

اما دل تو حتی

یه ذره هم دلتنگ من نیست

خیلی بی معرفتی .

.....

جان

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:20 توسط وحید|

 

می خوام یه پاک کن دستم بگیرم و همه ی روزای گذشته و خاطرات تلخش و پاک کنم

هم از ذهنم هم از زندگیم... گرچه دنیا کارش برای به خاک افتادن آدماش هیچ وقت

تموم نمیشه...اما من می خوام بایستم... جلوی همه ی ناملایمت هاش... جلوی همه ی

بد بیاری هاش... همه ی اتفاقای تلخش ...دنیا گرچه میزبان خوبی برام نبوده و نیس ولی

همه ی تلاشم رو واسه پابرجا بودنم می کنم... بشنو دنیا ... من خم میشم ولی نمیشکنم...


نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:1 توسط میلاد|

اگه بگی بدو !!! من میگم تا کجا ؟
اگه بگی بپر !!! من میگم چقدر ؟
اگه بگی شنا کن !!! من میگم توی چه عمقی ؟
اگه بگی برو ، من میگم هیچ راهی وجود داره !!!!

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:59 توسط میلاد|

Friend, Someone who tells you things while you are alive
Things that others tell after you die

دوست واقعی چیزایی رو توی زندگی بهت میگه
که بقیه بعد از مردن در موردت میگن

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:54 توسط میلاد|

های هرزه را سنگسار می کنند غافل از آنکه شهر پر از فاحشه های مغزی است و کسی نمی داند که مغزهای هرزه ویرانگرترند تا تن های هرزه.

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:51 توسط میلاد|

 

دنیای عجیبی شده است!!!
برای دروغ هایمان،
خدا را قسم میخوریم...
و به حرف راست که میرسیم،
می شود جان تو...
نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:48 توسط میلاد|

 
 

 

احوال آدم ها را باور نکنید
این روزها همه مثل جعبه مداد رنگی شده اند
هر روز یک رنگ هر روز یک ادعا
اما یک رنگ زمینه دارند که تغییر نمی کند
همه غرق در خاکستری "خودخواهی" اند

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:30 توسط میلاد|

امشب خسته تر از هر روزم

کاش میشد گوشه ای می نوشتم

خدایا خیلی خسته ام” ، فردا صبح بیدارم نکن

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:35 توسط معین|

 

آهاى تویى که دارى جاى منو میگیرى یادت باشه :

کم حوصله است...

شاید به ظاهر جدى باشه ولى قلب مهربونى داره...

بد قول نیست اما گاهى گرفتار است...

تو دار است...

خسته که باشه بهتره تنهاش بزارى...
 
اگه بخواد باهات حرف بزنه خودش میگه...
 
او همه چیزِ من است حق ندارى اذیتش کنی ...!!!

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:5 توسط معین|

 مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!
نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:53 توسط معین|

 

میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌های ساده 
 

تو اضطراب عشق و گناه بی‌اراده 

بی‌عشق عمر آدم بی‌اعتقاد می‌ره 
 

هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره 

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:47 توسط معین|

تو با منی

اما من تنها نشسته ام

تو در قلبمی

اما من دل شکسته ام

 

آنقدر دلم گرفته

که اینجا با غمهام جا مانده ام

من پر از دردم و خسته

اما دل تو حتی

یه ذره هم دلتنگ من نیست

خیلی بی معرفتی .

.....

جان

 

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:43 توسط معین|

گاهی اوقات تنها باشی بهتر است...

باور کن بعضی ها تنها ترت میکنند...

 

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:41 توسط معین|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت